من یک دختر چادری ام….
اوایل شاید چادری بودنم تبعیت از خانواده بود ولی کم کم اوضاع تغییر کرد…
راهنمایی تموم شدو رفتیم دبیرستان… باهمون دوستای خودم که از اول دبستان باهم بودیم.مثل خودم بودن…
نمی دونم چرا ولی دبیرستان باهمه جا فرق میکنه… کم کم چندنفر اومدن تو دایره رفاقتمون … شده بودیم اکیپی که کلی بچه های باحال مدرسه توش باهم میخندیدن… یه گوشه حیاط پاتوق داشتن
راستشومیگم چادری بودنم دیگه عادت شده بود نه دوست داشتن… چادرو سرم میکردم چون اگه نبود یه حس معذب بودن داشتم
اول دبیرستان تموم شد ورفتیم دوم… کلی پافشاری کردم تا تونستم خانوادمو راضی کنم برم تجربی…. عاشق این رشته بودم (هنوزم هستم)
اوایل سال دوم بود که اعلام کردن بچه هارو میبرن راهیان نور… خوشحال شدم یکی از دوستام داشت بال درمیاورد
ولی توراه خونه باخودم گفتم چه فایده مامان و بابای من نمیذارن من برم تنهااااااایی
رسیدم خونه بااینکه قطع به یقین میدونستم جوابشون منفیه به مامانم گفتم نگاهم کرد و گفت دوست داری بری؟گفتم خیلی گفت باشه بابابات حرف میزنم که بری
از خوشحالی چند بار ازش پرسیدم انقد که کلافه شده بود….
بابا ام موافق بود و کمتر از یه هفته بعدش با دوستام توراه آهن بودیم که باقطار بریم اندیمشک…..
فرم در حال بارگذاری ...